زندگی بالا وپایین های زیادی نشانمداد وهیچ وقت فکرنکرد که کمی تختی هم بد نیست
از اینی که هستم راضی نیستم و این داره مثل موریانه منو نابود میکنه ، هرچند سعی دارم که خودم محکم جلوه بدم
ولی به سختی سر پا هستم ، انگار که مشکلات من پایانی نداره و از این مرحله به مرحله بعد و سخت تر میره
نمیدانم چطور باید شاد باشم و چطور برگردم به اوضاع روحی چند ماه پیشم ، هرچی سعی میکنم بدتر میشه
خسته کننده ست ولی باید بازم دست از تلاش کردن برندارم .
باید عواملی که باعث میشه باز هم نشاط داشته باشم رو پیدا کنم
برم یه جای دور . یه جایی که بشه تمام خستگی ها و دلتنگی ها و تنهایی هامو چال کنم
برم انقدر دور بشم که فراموش کنم که چقدر بغض فرودادم .
مثل یه مبارز گوشه گود افتادم و خونین و زخمی و خسته به قطرات خونی که روی رینگ ریخته
نگاه میکنم . به اینی که من یه بازنده ام .
اره من یه بازنده ام
غمگینم .
نمیدانم چرا اینجوری شد ؟ نمیدانم واقعا من مستحق این همه دلتنگی هستم ؟
واقعا باید این همه سختی بکشم ؟
این حقم بوده ؟ این بوده اون زندگی که قبل از تولد انتخاب کردم ؟
باورم نمیشه
یعنی انقدر احمقانه این دنیا رو انتخاب کردم ؟؟؟
انقدر ساده لوح بودم ؟ .
درباره این سایت